دبیرستان ایرانیان دبی و بخشنامه کلیسا !
دکتر محمود دهقانی
در گذار سبز و
خرم روزگار نوجوانی پیش از انقلاب در مدرسه ایرانی دبی، هنگامی که دوست عزیزم
ابراهیم شکوهنده که یاد و صفایش بخیر، در لیست دانش آموزان بر تابلو مدرسه اسم من
را جلوتر از خود من دید، دیدم با ساعتهای پشت سرمانده و تفریحهای زنگ زنگار بسته
حیاط مدرسه بذر دیمی حاصل درس خواندن من در آن سال ثمر خوبی نداده و برای
کم بودن یک نمره که میشد از قانون "تک ماده" آن روزگار استفاده کرد، من
تجدید آورده بودم.
با خیالی آشفته و پریشان چون به دلیل فرا رسیدن سن سربازی نمی توانستم گذرنامه ایرانی از کنسولگری بگیرم و میخواستم پس از سالها، نخستین تابستان با گذرنامه پاکستانی به مصر سفر کنم، دستپاچه برای یک نمره تک ماده به دفتر سر پرستی مدرسه ایرانیان دبی رفتم.
آقای «عبدالحسین بدرهای» سرپرست کل مدارس ایرانیان، برادر سرلشکر بدره ای آژدان شاه بود. در پیش از انقلاب بیشتر آموزگارهای مدرسه ما از خانواده های سرشناس نظامی، حقوقی و تاریخی در ایران بودند. در بحبوحه انقلاب، سر لشکر بدره ای به وسیله انقلابیون در ایران کشته شد.
من با آن که در روزگار گل عمر و نوجوانی در پیش از انقلاب برای سرنگونی رژیم فعالیت داشتم و از سوی ساواک برونمرز هم روز خوش نداشتم، اما با پشتوانه بسیار دلسوزانه محمد یگانه برادر خانم، شادروان ضیائی شهید اهل تسنن پس از انقلاب، شادروان دکتر پرویز اطمینان معاون رادیو تلویزیون ایران در روزگار سرپرستی صادق قطب زاده و از سویی شهید عراق آیتالله حکیم و فرزندش در دبی احساس امنیت داشتم که احتمالا در جایی دیگر گسترده از آن خواهم نوشت.
با این پیش در آمد، به ادامه خاطرات مدرسه بر می گردیم ... وقتی آقای عبادی مدیر مدرسه زیربار نرفت و گفت میتوانی به سرپرستی مراجعه کنی، آقای عبدالحسین بدرهای رئیس کل سرپرستی مدارس ایرانی پیش از انقلاب در دفتر کارش من را که برای استفاده از "تک ماده" به آنجا رفتم پذیرفت.
با آن که از شلوغی های سیاسی من هم شنیده و آگاه بود، به عبدالرضا مستخدم مدرسه دستور داد تا یک استکان چای برایم بیاورد. آن روز دوستان دیگرم حیات خضری که هم اکنون در کلورادو امریکا زندگی میکند و محمدعلی کی که در تورنتو کاناداست، همراه چند تای دیگر که از نوشتن نام آن ها میگذرم، خمیازه کنان در بیرون دفتر برای در خواست استفاده از "تک ماده" به انتظار نشسته بودند و چیزی نپایید که دیدم آن ها هم با گونههای سرخ شده از خنده وارد دفتر شده و پشت سر من به صف نشسته بودند و هریک با استکان چای که عبدالرضا آورد و با صدای کلنجار دنداهایشان با نبات خشک و سخت همراه چای، منتظر معجزه "تک ماده" بودند.
آقای بدره ای سرپرست مدارس ایرانیان مرد قد بلندی بود و با عینک به قولا تهاستکانی که بر روی چشم داشت بذله گو و با دانش آموز مهربان بود. پس از خواهش و درخواست من، کم کم تغییر ی همراه تبسم در صورتش نمایان شد و گفت اما حالا چرا تک ماده؟ بهتر است شهریور با نمره خوب قبول شوید و پرسید مگر میخواهید چکاره بشوید؟
من با شناخت از این که بیشتر آموزگارهای مدرسه برادران و یا از خویشاوندان نظامیان بالا رتبه در ایران بودند از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا والله من که میخواهم خلبان نیروی هوایی بشم. خندید و خندهاش کشدارتر از پیش شد، به نقطه ای زل زد و گفت: تو و خلبانی؟! بی وقفه گفتم: بله آقا.
آقای بدره ای عینکش را جابجا کرد و گفت: مطمئن هستی، چون این تک ماده برای خلبانی باید نمره خوب داشته باشد ... من بی خبر از همه چیز مثل کسی که خیار را از قسمت تلخ آن دندان زده باشد با زبان الکن و نپخته ظاهرا رمانتیک ادبی به سبک «عینالله باقرزاده» در سریال صمد آقا، لب و لوچهام را جمع و جور کردم و گفتم آقا یک بار ارفاق خودش میتواند در آینده ما تاثیر مثبت بگذارد تا ما بتوانیم به پدر، مادر و برادران و خواهران خود کمک کنیم.
آقای بدرهای که از استدلال من خندهاش گرفته بود در پاسخ به من، با هوای اتاق دفتر کارش که دوتا "کولر" حسابی آنجا را خنک کرده بود، استکان کمرباریک چای نبات دار را سرکشید و حکایت مستخدم کلیسای "سنپیترز" را تعریف کرد. نمی دانم آقای بدره ای آن حکایت را از کجا شنیده یا خوانده بود، اما حکایت تا به امروز در خاطر من است که برای نخستین بار، آن را بازگو می کنم.
آقای عبدالحسین بدره ای که همسرش دبیر ادبیات دبیرستان ایرانیان دبی نیز بود گفت: در نخسین دهههای این سده که خواندن و نوشتن داشت همگانی میشد، از طرف کاتدرال "سن پیترز" واتیکان بخشنامه ای به همه مراکز مذهبی از جمله کشیشان، راهبه ها و خدمتکاران فرستاده شد. در بخشنامه نوشته شده بود کسانی میتوانند به کار خود در کلیساها ادامه بدهند که دارای سواد خواندن و نوشتن باشند. کلیساها و مراکز مذهبی نیز پس از دریافت بخشنامه، کارکنان و مستخدم هایی که خواندن و نوشتن نمی دانستند را اخراج کردند. در آن میان یکی از مستخدمهای کلیسا که چندین فرزند خرد و درشت داشت نیز از کار تمیزکاری و جاروگری کلیسا، برکنار شد.
روز غم انگیزی که مستخدم بیسواد نامه برکناری را دریافت و راهبهای آن را برایش خواند با غم و درد، کلیسا را به سوی خانه ترک کرد تا بخشنامه شوربختی و آن سیه روزی را با همسرش نیز در میان بگذارد. در بین راه با فرو ریختن آوار غم و سرنوشتی که دچار آن شده بود، هوس پک زدن به یک نخ سیگار کرد. چندین دقیقه در خم کوچه ایستاد تا شاید بتواند از رهگذران یک نخ سیگار بگیرد اما همه دست تنگ و جیب خالی خود را بهانه کردند و به او سیگار ندادند. با خودش فکر کرد بهتر است حالا که از کار برکنار شده برود پاکت سیگاری بخرد و در خم پر رفت و آمد کوچه به رهگذرانی که مثل او دلشان گرفته بود نخ سیگار بفروشد. مردم هم چون میخواستند کمکی کرده باشند نخ سیگار خود را دیگر از مغازه نمیخریدند و از این دست فروش جدید میخریدند.
در پایان هفته مستخدم دید این کار کوچک او را مشغول کرده و از غصه اخراج شدن از کلیسا، بیرون آورده است. پولش را روی هم جمع کرد و رفت یک بسته سیگار خرید و به خم کوچه برگشت. رهگذران هم برای کمک به او سعی داشتند نخ های سیگار را از او بخرند. برخی پا فراتر گذاشته برای کمک به او دیگر از مغازه سیگار نخریدند و پاکت سیگار خود را از این خرده فروش که بر سر راه بود میخریدند.
چند ماهی گذشت یک جعبه تختهای ساخت و در خم کوچه نشست و سیگارها یش نیز از باران زمستان در امان بودند و خیس نمیشدند. چتری هم بر سر خود و جعبه باز کرد و در تابستان در زیر سایه اش به کار خرده فروشی سیگار ادامه داد.
یکی دوسال گذشت از شهرداری اجازه بر پا کردن یک "کیوسک" گرفت و نه تنها نخ سیگار بلکه پاکت و جعبه سیگار هم فروخت و سعی کرد ملاحظه حال مشتری را داشته باشد، اما مشتریان چون صداقتش را میدیدند پول خرده را از او نمی گرفتند. با خالی شدن یک مغازه نزدیک به "کیوسک" حالا که وضعش بهتر شده بود مغازه را گرفت و نه تنها نخ سیگار و پاکت و جعبه، بلکه کارتن سیگار هم می فروخت. کار و روزگارش به آنجا رسید که چند سال پس از آن صاحب بزرگترین شرکت دخانیات شد و روزنامهها می آمدند و با او به عنوان بزرگترین سرمایهدار، مصاحبه میکردند. در آن میان خبرنگاری که گفته های بسیار ساده و بی آلایش این سرمایه دار را می شنید، از او پرسید:
"شما در دانشگاه رم درس اقتصاد خوانده اید؟ "
صاحب شرکت بزرگ دخانیات گفت:" نه"
خبرنگار پرسید : "پس کجا تحصیل کرده اید؟"
گفت: "من جایی تحصیل نکرده ام"
خبرنگار پرسید: "سواد مذهبی و مکتبی شما باید خیلی بالا باشد که این همه استعداد را خدا نصیب شما کرده؟"
گفت: "نه، سواد مکتبی هم ندارم. من اصلا سواد خواندن و نوشتن ندارم"
خبرنگار با تعجب گفت: "شما سواد ندارید و ثروتمندترین فرد هستید، اگر سواد داشتید چه می شدید!؟"
مرد ثروتمند شقیقه اش را خاراند و گفت: " اگر سواد دار بودم جاروگر و نظافتچی کلیسا بودم"
زیبا و مثل همه خاطراتت شیرین بود
http://www.ewazstars.com/safha.htm
بازتاب در سایت اوزی های دبی