سروده‌ای از هما ارژنگی: نبرد آریوبرزن

نبرد آریوبرزن

سروده‌ای از بانو هما ارژنگی 

آریوبرزن، بزرگ سردار داریوش سوم هخامنشی است که در جنگ با اسکندر گجستک در مکانی به نام «دربند پارس» یا «تنگه تکاب» سپاهیان او را به سختی شکست داد. سپاهیان اسکندر به یاری چوپانی لیکیانی از راهی کوهستانی به قله رسیده و از پشت به ایرانیان حمله بردند. در این نبرد آریو برزن و خواهرش  یوتاب با چهل سوار و پانسد سپاهی پیاده بی‌پروا به دشمن حمله بردند و در راه رسیدن به  تخت جمشید در جلگه با گروه دیگری از دشمنان رویاروی به نبرد پرداختند. آریو برزن، یوتاب و یاران دلاورشان در راه آزادی و سربلندی ایران‌زمین مرگی افتخار آفرین را برگزیدند و نام پاکشان بر سینه سرخ تاریخ این مرز و بوم جای گرفت. 


تو اى ایران!

بهشتِ راستینِ من،

پناهِ آخِرینِ من،

سراى واپسینِ من،

اَلا اى مهربان مادر،

دلیرى‏ها ترا زیبد

تو اى گنجینه گوهر ...

***

کنون من با دلى جوشان،

از آن دریاى بى‏پایان،

برآرم گوهرى تابان

دِلیرى را برافروزم

از آن گنجینه روشن

به نورِ آریو برزن ...

***

چو اسکندر به دُژ خویى

سوى ایران زمین آمد،

چو روباهِ کژاندیشى،

پىِ بیداد و کین آمد،

کُنامِ شیرمردان را،

ندانستى که جان باید

ندانستى نبردِ این دلیران را

توان باید ...

***

از آن سو - آریو برزن،

همان سردارِ خصم افکن

سپاهى انجمن آورد

از مردانِ رزم‏آور

همه گُرد و همه چابک

بهین اندیشه و نیکو

همه چالاک و تیرانداز

سنگین سینه و بازو ...

پس آنگه گفت با یاران:

«کنون کاین اهرمن خو را

«به سر اندیشه جنگ آمد،

«کنون کز فتنه دشمن،

«وطن را عرصه تنگ آمد،

«بپا خیزید اى یاران!

«که این هنگامه خون را

«نه هنگامِ درنگ آمد.

«سزاى دشمنِ بدخو

«همى بارانِ سنگ آمد ...

«هر آنکو دشمنِ ایران

«نگون باید.

«کژاندیشِ دَنى را

«روزِ روشن قیرگون باید.

«به ایرانشهر،

«آیینِ پلیدى

«واژگون باید ...»

***

«تُک آب» - آن پایگاهِ فرّ و پیروزى،

که بعدِ سال‏هاى دور،

پژواکِ غریوِ آریو برزن،

هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مى‏غرّد،

«تُک آب» آن تنگه امیّدِ ایرانى،

همان دروازه سنگین،

که اینسان در گذارِ روزگاران دیر پاییده

و چون بندى توانا،

آستانِ پارس را بر شوش مى‏بندد،

نبردِ پهلوانان را پذیرا شد...

***

سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،

چون رودى خروشان،

سخت مى‏غرّید و هر جا

مى‏گذشت آنجا

سراى مرگ و آتش بود ...

زمین بر خویش مى‏لرزید و

چشمِ آسمان گریان

نه زنهار و امانى،  بر سرا و خان و مانى بود ...

***

سپاهِ آریو برزن،

نشسته در کمینگاهى،

به بالاى بلندِ کوه، سَرِ دربندِ شهر پارس

شکیبش بس توان فرسا

به سر اندیشه فردا

***

به دنبالِ شبى پایا،

فَلَق پشتِ افق سر زد.

گلِ خورشید، بر بامِ بلندِ آسمان رویید.

غریوِ وحشىِ دشمن

به دشتِ بیکران پیچید.

سپاهِ دیو و دَدْ نزدیک‏تر آمد

به هر گامى ولى راه گریزش تنگ‏تر مى‏شد.

زِهر سو، کوه‏ها بر آسمان سوده،

به پیشِ رو، یکى دیوارِ سنگین‏

سخت و پابرجا

تلاشِ خصم بیهوده...!

***

پس آن‌گه، با غریوِ رعدگونِ‏

آریو برزن،

هزاران مردِ شیر اوژن،

هزاران سنگِ سنگین را

سرِ دشمن فرو بارید...

سپاهِ خصم، چون کوهى گران

بر خاک و خون غلتید...

بسى سرها به روى سینه‏ها پیچید ...

زِپشتِ صخره امّا همچنان

باران سنگ و تیرِ پرّان از فلاخن بود...

جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاریک،

زمان تنگ و زمین باریک،

زِکُشته، پُشته‏ها انبوه ...

در این هنگامه جمعى از پى‏

راهِ گریزِ خویشتن حیران،

سوارانى، لگدکوبِ سُمِ‏ اسبان

و گَر کس چنگِ خونین در

شکافِ صخره مى‏افکند

سنگِ کوهسارش مى‏شدى آوار ...

***

سکندر، اندرین ماتم،

نه راهِ پیش و پس بودش،

نه یاراى سلحشورى

نگاهش مات و بى‏معنا،

به چهرِ زرد او پیدا،

همه رنج و پریشانى

نشانِ بهت و حیرانى ...

***

زمان چون توسنى هموار مى‏پویید

چو تشتِ سرخ‏فامى موکب خورشید مى‏گردید

و گردِ زعفران را بر ستیغِ کوه مى‏پاشید.

غروب از راه مى‏آمد

فرازِ لشکرِ دشمن

هنوز آوار مى‏غرّید...

ملول و خسته و سرگشته،

سیلِ لشکرِ آشفته،

چون دریاى توفان‌زا، به گِرد خویش مى‏پیچید...

***

شبانگاهان، به فرمانِ سکندر

خصم را راىِ گریز آمد.

همه تن خسته و خونین،

سپرها تنگِ یکدیگر،

چو باران تیرشان بر سر

گریزِ ناگزیرى بود...

***

به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُک آب امّا،

هُژبرانِ پلنگ‏آسا،

به گردِ آتشِ رخشان،

همه آماده فرمان ...

***

سکندر، آن پَلَشت اختر

اجاقِ کینه‏اش روشن،

هواى فتنه‏اش در سر،

نبود او را دگر راهى

مگر با حیلت آمیزد،

فسونى تازه انگیزد

به اهریمن در آویزد ...

پس آنگه، رایزن‏ها گرد هم آورد

به تدبیرى پلید، اندیشه بیدادِ دیگر کرد

به دُژخیمان بد پندارِ خود اینسان نهیب آورد:

«شما اى نازک اندیشان!

« زاخترها نشان جویید و

« از فرجامِ این کارِ پریشان آگهى آرید.

« خبر باز آورید ایا به جز این‏

تنگه سنگین،

به کاخ خسروانى راه دیگر

نیست؟»

خبرچینان، زِهَر سویى فرا رفتند

از هر جا نشان جُستند ...

سرانجام این چنین‏شان آگهى آمد:

« زخاک ماد، تا مرزِ سراى پارس،

«یکى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،

«که کس را زَهره نَبوَد تا در آن پوید»

زدیگر سو، برایشان مرد چوپانى فراز آمد

یکى چوپانِ جان ناپاکِ نابخرد

دلش آلوده با نیرنگ

نه او را بیمِ نام و ننگ...

***

فریب و وعده‏هاى ناکسان‏

چون کارگر آمد،

خبرشان داد از راهى

پُرآسیب و هراس آور

به قلبِ جنگلى تاریک و وهم‏انگیز،

گُدارى تنگ، توفان خیز...

بدین سان آن پلیدِ بدگُهر

نااهل مردِ لیکیانى،

دشمنان را راهبر آمد...

***

شبى سرد و هراس افکن،

صفیرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و

سوزِ برفِ سنگینِ زمستانى ...

و در خاموشىِ جنگل،

هزاران چشم رخشان

در میانِ شاخه‏ها، چون اخگرِ سوزان

و از هر گوشه،

چنگالِ درختى نیشتر میزد.

و خصمِ کینه‏جو، در برف هردم

 سرنگون مى‏شد.

به دیگر شب،

نشیبى بود ناهموار و

سیلابى هراس‏آور

و توفانى که مى‏گردید

خشم‏آگین و خصم‏افکن

و غوغاى جنونِ شب،

درونِ سینه دشمن ...

***

سرانجام آسمان،

بر چادرِ تاریکِ شب رنگِ کبودى زد.

فروغ تازه‏اى بر چهره گیتى هویدا شد.

سحرگاهى دگر آمد ...

بداندیشانِ دشمن‏خو،

گُدارِ درّه را گشتند و

سوى قلّه آغازِ سفر کردند...

***

فرازِ قلّه، چابک زبدگانِ پارسى

چالاک و شیراوژن،

قراول‏هاى تیرافکن،

سپاهِ دشمنان انبوه

شمارِ پارسان اندک...

دلیرى پارسى گفتا:

«یکى آتش برافروزیم تا مردم بدانندى

که خصمِ دیو خو،

 راى ستم‏ دارد.»

چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،

زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد

زمین و رزمگاه و آسمان لرزان،

صدا، کوبنده چونان غرشِ توفان ...

«کنون مردانگى را آزمون باید.

«تو اى خصمِ پلید آیین

«تبرزین‌ا‌ت نگون باید.»

ولى آوخ ...

تبرهاشان به خون آغشته،

از هر سو سپاهِ خصم مى‏جوشید

گلوى تشنه دشمن،

ز خونِ مردمِ آزاده مى‏نوشید

جدالى نابرابر بود و پیکارى هراس‏آور.

***

از آن سوى افق، آن دَم

چهل گُردِ سوار از راه مى‏آمد

به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،

سپهدار آریو برزن

به همراهِ سوارانِ دلیرِ خود

به سوى نابکاران اسب‏ مى‏تازید...

خروشِ مردِ شیر اوژن

به بالِ آتشینِ باد مى‏پیچید ...

***

«جهاندارا !

«به مهر و راستى سوگند،

«گر مرگم به پیش آید،

«من و آیین جانبازى‏

«به راهِ شوکتِ ایران،

«خوشا مرگ و سرافرازى

«جهاندارا !

«کنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد

«نبردِ واپسینم

«آزمونِ نام و ننگ آمد،

«بزرگا !

«اندرین توفان پناهم ده

«به تدبیرِ ستم‏کاران،

«کنون فانوسِ راهم ده

«یکى بازوى پولادین و جانِ دادخواهم ده

«سرى شوریده دارم

«بهرِ سربازى کلاهم ده.

«مرا با خویش وامگذار

«نیرو و سپاهم ده

«کنون باید سراپا شعله گردم

«جان برافروزم.

«زِهَر مو، ناوکى سازم

«که بر قلبِ ستم تازم.»

***

نبردِ آریو برزن،

نبردِ نور و تاریکى،

نبردِ حور و اهریمن ...

چسان گویم حدیثِ آن جوانمردان،

مرا کى باشد این امکان،

که تا بایسته برگویم

از آن شایسته جانبازان؟!

همین گویم:

هزاران بار، چرخِ آسمان،

در گردشِ پرگار چرخیده‏

هزاران سال، خورشیدِ جهان افروز

بر خاکِ دلیران نور پاشیده‏

هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار کوبیده

ولى،

آیینِ جانبازى، در این سامان نمى‏میرد

سر و جان مى‏رود از کف

ولى ایمان نمى‏میرد.

کلامِ آخِرین بشنو:

گُهر پرور سراى من،

کهن گهواره پاکان،

بهشتِ روشنِ ایران،

نمى‏میرد،

نمى‏میرد،

نمى‏میرد.