پاسخ بهرام روشن ضمیر به پرویز رجبی

 

پاسخ بهرام روشن ضمیر به سخنان پرویز رجبی در روزنامه اعتماد

بدون خشم به تاریخ نگاه کنیم

بهرام روشن ضمیر برخی از سخنان اخیر دکتر پرویز رجبی را پاسخ داد. دکتر پرویز رجبی که پیش تر کتاب « هزاره های گمشده » از او منتشر شد، به تازگی در یک گفت و گوی جنجالی با روزنامه اعتماد سخنانی را بر زبان راند که موجب شگفتی و اعتراض پژوهشگران و دوستداران فرهنگ و تاریخ ایران شد. از دیدگاه منتقدان، وی در این سخنان حقایق تاریخی را نادیده گرفته و با مغلطه های فراوان سعی در توجیه و تفسیر برداشت های نادرست خود از تاریخ ایران داشته است. اما دکتر پرویز رجبی که افتخار دارد تا در رادیوی جمهوری اسلامی به عنوان کارشناس در قلمروی تاریخ سخن بگوید، در گفت و گوی خود با روزنامه اعتماد زیر عنوان «اسلام در ایران » به  «مروری بر سقوط ساسانیان و ورود اسلام به ایران » پرداخته بود. درباره جایگاه علمی دیدگاه های دکتر پرویز رجبی و اهمیت آن، همین بس که به همکاری ناصر پورپیرار با او در ویرایش و انتشار یکی از کتاب هایش و همچنین ستایش فردی همچون رضا مردای غیاث آبادی از پرویز رجبی در مطلبی با عنوان «مکتب تاریخ نگاری رجبی» اشاره نمود. علاقه مندان می توانند گفت و گوی دکتر رجبی با روزنامه اعتماد را در اینجا ببینند و  متن کامل پاسخ های مستدل دوست و پژوهشگر گرامی « بهرام روشن ضمیر » را در ادامه بخوانند:


تاریخ، به راه راست رود که روا نیست در تاریخ، تبذیر و تحریف کردن (بیهقی)

من به شخصه با همه انتقادات وارده، به موی سپید دکتر رجبی و اینکه او به هر رو در زمینه ایرانشناسی عمری را گذاشته اند، احترام می گذارم و امیدوارم ایشان پس از این انتشار این نقد، سخنان سراسر آشفته خود را تکذیب یا تصحیح کنند. لازم به ذکر است که بخش های درون گیومه و ایرانیک شده، مو به مو برداشت شده از مصاحبه دکتر رجبی است.
نخستین ایراد به همان بخش بیوگرافی وارد است. دکتر رجبی می گوید؛ «پروفسور والتر هینتس برای اولین بار خط میخی ایران را خوانده است.» این سخن نادرستی است چراکه دست کم یک سده پیش از انتشار کتاب های پروفسور هینتس، سر هنری راولینسون بیستون را کامل خوانده بود1 و پس از او نیز دیگران پژوهش هایی درباره خط میخی سنگ نبشته های ایران منتشر کرده اند.2
دکتر رجبی می فرمایند؛ ساسانیان حکومتی مذهبی در ایران بر سر کار آوردند که نمایندگان این حکومت کردیز نام داشتند. اما تا آنجا که ما می دانیم خوانش نام آن موبد سرشناس ساسانی کرتیر یا کردیر بوده است3، ولی نشنیده بودیم این عنوان به نمایندگان حکومت ساسانی گفته شود. ایشان می فرمایند؛ «کردیز در دوران ساسانی وزیر علوم دینی و اوضاع فقهی و دادگستری بود » ولی در همان جا می فرمایند؛ «او پنج شاه را تعویض کرد تا توانست همه چیز را برای قدرت ساسانیان که در حقیقت قدرت خودش بود، مذهبی کند.» روشن نیست که بالاخره کردیز یک عنوان حکومتی برای نمایندگان ساسانی بوده، نام وزیر علوم دینی بوده یا شخصیتی خاص که در دوره یی خاص پنج شاه را تعویض می کند؟
آشنایان با دوران ساسانی نیک می دانند که کرتیر یکی از موبدان بزرگ دوران ساسانی بود که در دوره یی نه چندان طولانی که به دلایلی پنج شاه بر سر کار می آیند- پس از شاپور یکم تا نرسی- مقام موبدان موبدی را در اختیار داشت. تنها آگاهی که از او داریم سنگ نوشته های خود اوست. در تاریخ هیچ چیز از این کرتیر نیامده و به باور برخی از پژوهشگران آنچه او در کتیبه هایش درباره قدرت فراوان خود گفته تا اندازه بسیاری گزافه گویی و زیاده روی است.4 حتی اگر این کتیبه ها عین واقعیت باشد، نیز مربوط به یک دوره خاص است که نه پیش و نه پس از او تکرار نمی شود. در یک کلام توانگری این موبد نیرومند- اگر درست باشد- شاید 30 سال از 430 سال دوران ساسانی را دربربگیرد5 حال آنکه دکتر رجبی آن را به کل دوران ساسانی تعمیم می دهند. به این می گویند «تعمیم جزء به کل.»6
دکتر رجبی ساسانیان را «اولین حکومت دینی- سیاسی جهان» می دانند، بی آنکه هیچ تعریفی از این گونه حکومت ارائه دهند و نیز بی توجه به اینکه پیش از هخامنشیان در تمدن میان رودان، پادشاه همچون پیامبر ستوده شده یی است که واسطه مردمان و خدایان است و دستورات او دستورات خدایان. این حالت با هخامنشیان به پایان رسید، وگرنه پیش از کوروش، شاه بابل یا شاه آشور عملاً پیامبر قوم و رابط خدا و مردمان می دانستند. درباره مصر نیز نیک می دانیم که فرعون جایگاهی الهی داشت. با این آگاهی پرسش اینجاست که چگونه می توان ساسانیان- که هرگز چنین ادعایی نداشتند- را نخستین حاکمیت دینی دانست؟ دکتر رجبی این داده های مهم درباره تاریخ پیش از کوروش را نادیده می گیرند تا به مقصود خود برسند.
ایشان می فرمایند؛ «مانی ... علیه کردیز برمی خیزد و کشته می شود.» غافل از آنکه مانی در زمان شاپور یکم برخاست و کتاب خود را شاپورگان نامید و به شاه ساسانی پیشکش کرد. آن زمان هنوز کرتیر جایگاهی نداشت. مانی در زمان بهرام یکم به شکلی نه چندان روشن درگذشت درحالی که کرتیر در دوران بهرام دوم به اوج قدرت رسید و توانست اجازه سنگ نبشته نویسی بیابد.7
ایشان می فرمایند؛ «با این وضعیت حکومت دینی ساسانی به جایی رسید که رو به اضمحلال رفت.» شگفت انگیز است که نویسنده کتاب پرحجم هزاره های گمشده، فراموش می کند که دوره ساسانی دوره یی است پرفراز و نشیب. اضمحلال را اگر آشفتگی سیاسی بدانیم، پس از شاپور یکم در همان سده نخست ساسانیان آن را می بینیم، شاپور دوم آن را تثبیت می کند اما در سده سوم دوره ساسانی در زمان پیروز، آشفتگی اقتصادی و اجتماعی به پریشانی سیاسی می افزاید که خود زمینه ساز جنبش مزدک و قباد می شود. انوشیروان اوضاع را بهتر از گذشته می گرداند و این شرایط محکم و استوار تا سال های پایانی دوران خسرو پرویز- پیش از شکست های او از روم و قحطی و خشکسالی های طبیعی- باقی است.
شگفت انگیز است که دکتر رجبی نادیده می گیرند که تا 12 سال پیش از نبرد قادسیه، ایران ساسانی چنان نیرویی داشت که قلمرو هخامنشیان را زنده گرداند، به مصر دست یافت و سربازان ایران، کنستانتین پول- پایتخت بیزانس- (در واپسین نقطه آسیا و مرز اروپا) را در محاصره داشتند. سه مرکز از چهار مرکز مسیحیت یعنی اورشلیم، دمشق و اسکندریه در دست خسرو پرویز بوده و با توجه به زناشویی او با مسیحیان، او را سرور و آقای جهان مسیحیت می دانستند.8
ایشان از سنگینی مالیات سخن می گویند و از وندیداد استناد می آورند و نتیجه می گیرند که همین ها کمر مردم را شکست بی آنکه توضیح دهند که وندیداد چه نسبتی با فرمانروایان ساسانی دارد. به این می گویند سفسطه «فرجام نادرست».9 شکست ساسانیان و اشغال کشور، پیوندی با دین زرتشتی و دین نوین وارداتی نداشت و نتیجه سستی و درماندگی فرمانروایان ساسانی در سال های پایانی بود.10
دکتر رجبی احتمالاً به جهت شتابزدگی، به نادرستی به ماجرای خسرو پرویز و کفشگر اشاره داشته اند و شگفت آنکه مصاحبه کننده روزنامه یاد شده که طبعاً باید از آگاهان نسبت به تاریخ و فرهنگ باشد نیز این خطا را ویرایش نمی کند. نیک می دانیم که داستان مورد نظر ایشان، انوشیروان و کفشگر است و پیوندی با خسرو پرویز ندارد.11
ایشان هنگام بررسی نقش مغان، از هم ریشه بودن واژه مغ و
Magic نتیجه می گیرند که «ما اهل جادو جنبل بودیم». بی توجه به اینکه جادو از گناهان بزرگ در دین زرتشتی بوده و در آن دوره جادوگری جرم به شمار می رفته است.12 خواننده حیرت زده می شود هنگامی که دکتر رجبی، فراماسونری را ادامه فراموشخانه و آنها را ادامه مجلس مهستان می خواند، آیا اصلاً به این پریشان گویی ها می توان پاسخ گفت؟ بیایید گمان بریم که اشتباهی شده است.
ایشان می فرمایند اختلاف طبقاتی و دخالت روحانیون در امور باعث شد «اتفاقی که نباید می افتاد، رخ داد». این یعنی دکتر رجبی از سرنگونی حاکمیت ایرانی و بر سر کار آمدن اشغالگران بیگانه غمگین است، اما ادامه مصاحبه چنین چیزی را تایید نمی کند. ایشان می فرمایند؛ «تمام این اعمال و رفتار (دخالت بیش از حد روحانیون با مذهب) در کنار نظام طبقه بندی باعث شده بود مردم از سلسله ساسانی بیزار شوند.» ما حق داریم از یک ایرانشناس نامی بخواهیم تا دست کم یک سرنخ یا سند از بیزاری مردم از ساسانیان ارائه دهند. آیا شاهنامه فردوسی و دیگر آثار ادبیات فارسی از بلعمی گرفته تا گلستان و بوستان و دیوان حافظ و ناصرخسرو و... کمترین نشانی از بیزاری نسبت به دوران ساسانی را در خود دارند؟ حتی در آثاری به زبان عربی همچون طبری، آیا کمترین نشانی از این بیزاری دیده می شود؟ به این می گویند سفسطه «نهادن بار اثبات روی دوش دیگری»،13 و بر اساس آن این ما هستیم که باید ثابت کنیم ساسانیان منفور نبوده و مردم از آنان بیزار نبوده اند.
ایشان می فرمایند؛ « هر روز یک شاه جدید می آمد ». حسن پیرنیا شاهان ساسانی را 35 نفر شمرده است.14 با بخش کردن 430 بر 35 به عدد 12 سال می رسیم و جالب آنکه اگر اردشیر بابکان تا شیرویه- چهار سال پیش از یزدگرد سوم- را ملاک بگیریم به عدد 18 سال برای هر شاه می رسیم که نشانگر ثبات نسبی حاکمیت است. ایشان اوضاع چند سال پایانی دوره ساسانی را به کل دوره تعمیم می دهند که باز هم روزی یک بار نمی شود. لحن استهزا آمیز ایشان نشان از بی علاقگی به تاریخ دارد که وارون ادعای پیشین شان است.
ایشان در جایی دیگر با اشاره به مشکلات اقتصادی در دوران ساسانی می فرمایند؛ «فشار اقتصادی شاید دخیل باشد اما در جهان کمر ملتی را نشکسته و هیچ انقلاب و قیامی به خاطر شکم نشده است.» مگر دوره ساسانی با انقلاب فرو پاشید؟
ایشان همه مواردی را که به نظرشان نیک نبوده- از مانی تا مزدک- طرح کرده و با سخن از حکومت دینی و نیرومندی کرتیر و دیگر موبدان نتیجه می گیرند به دلایل یادشده کشور در پایان دوران ساسانی فرو می ریزد که این یک سفسطه است مبنی بر آنکه «رویدادهای پشت سر هم، علت و معلول هستند».15 نمی توانیم بگوییم چون دولت ساسانی وارون اشکانی دینمدار بود، پس فروپاشی کشور نتیجه دینمداری دولت ساسانی است. به این می گویند «نتایج اتفاقی و تصادفی».
ایشان به نبودن واژگان یونانی در زبان فارسی امروز اشاره کرده و نتیجه می گیرند فرهنگ یونانی در ایران نفوذ نکرده و اگر انبوهی از واژگان عربی در زبان فارسی وجود دارد، نشانه علاقه ایرانیان به فرهنگ عرب است. به راستی شگفت آور است که ایشان نادیده می گیرند که زبان یونانی با زبان های باستانی ایران کاملاً هم ریشه است و بیشینه واژگان موجود در زبان های باستانی ایران را می توان با واژگان زبان های اروپایی برابرسنجی کرد. خود استدلال هم چیزی نیست جز سفسطه «فرجام نابجا» چراکه می تواند ناشی از فشار حاکمیت های عربی و مدارای حاکمیت های هلنی در ایران باشد.
سپس ایشان سخن از « خط پهلوی شکسته 11 حرفی » می گویند در حالی که این دبیره دست کم 14حرف دارد 16  که با نشانه و نقطه گذاری مناسب، همچون خط فارسی و عربی می شود و بدون نشانه گذاری دقیقاً همانند خط کوفی است.
ایرانیانی که بنا بر نوشته ابن ندیم در همان پایان دوره ساسانی هفت خط داشتند17، با آن همه سنگ نبشته و پوست نبشته و... به قول دکتر رجبی «ملتی روایی» و «کمتر علاقه به نوشتن» دارند ولی اعراب دوستدار نوشتن و اهل فرهنگ و آموختن و آموزاندن، حال آنکه هیچ خبری از خطی به نام خط عربی نیست و نخستین خط عربی، همان خط کوفی است که هیچ پیوندی با اعراب ندارد زیرا کوفه منطقه یی است ایرانی که مدت ها پس از اسلام با مرکزیت ایرانیان ساخته شد.
خواننده انگشت به دهان می ماند که دکتر رجبی، مولوی را در کنار امام محمد غزالی قرار می دهد. اشارات ایشان درباره جزیه ستانی خلفا نیز کاملاً بی استناد است و دور از شأن کسی که خود را اسلام شناس می داند.

می فرمایند؛ «اعراب عربستان... غنی بودند. یک خلیفه بود و بقیه ملت... و درآمد اضافی خود را به بیت المال می دادند... فشاری روی آنها نبود. ایران به هر حال بدتر از آنها بود...» این موضوع کاملاً متضاد با آثار فارسی و عربی پس از اسلام است. از ایشان می خواهیم یک نمونه یا سرنخ به ما بدهند که اعراب باستان آن گونه که می فرمایند «غنی» بودند. (بسنجید با شاهنامه، بخش رستم فرخزاد.)
می فرمایند؛ «اعراب فاتحان نیکوسرشتی بودند.» آیا به راستی چنین سخنی باورپذیر می آید؟ می فرمایند؛ «اعراب در عربستان مسجد داشتند... این مساجد خانه های فرهنگی و شورا بود. مردم جمع می شدند و حرف روز می زدند و مشاوره می کردند.» روشن نیست ایشان درباره اعراب جاهلیت سخن می گویند یا اعراب مسلمان؟ یک کلیت به نام اعراب را تعریف می کنند و دوران جاهلیت و اسلام و پس از اسلام را خلط می کنند که کاری کاملاً غیرعلمی است. از مسجد و مشورت سخن می گویند که مربوط به پس از اسلام است. همزمان از تاریخ نویسی می گویند که مربوط است به چندین سده پس از اسلام آن هم زیر تاثیر تاریخ نویسان غیرعرب. در عین حال از بازار مکاره و سادگی و صداقت بیابانی و ذوق شعری آنان می گویند که مربوط است به پیش از اسلام.
می فرمایند؛ «دانشمندان یونانی فرار کردند و به ایران آمدند و وارد دارالحکمه شدند. این نهضت دارالحکمه سبب رنسانس در اروپا شد. مارکس و انگلس با این رنسانس آمدند.» حال آنکه این رویداد مربوط است به دوران خسرو انوشیروان یعنی در دوران ساسانی که دانشمندان یونانی به تیسفون آمدند و انبوه دانشمندان مسیحی رانده شده از غرب قرون وسطایی در گندی شاپور ایران فعالیت می کردند.18 در ضمن روشن نیست این دارالحکمه ها چه پیوندی به مارکس و انگلس داشت؟
ایشان در بخشی از گفتار خود، گویی به پاسخگویی به اتهامات پیشین خود می پردازند و به گونه یی گیج کننده می فرمایند؛ «تفکر ایرانی به دارالحکمه مامون راه یافت و با ترجمه کتاب های ایرانی، هندی و یونانی به عربی فرهنگ جدیدی که در حقیقت پایه گذارش ایرانیان بودند، از راه شمال آفریقا به سیسیل در ایتالیا و جنوب اسپانیا راه یافت و در آنجا با دگرگونی های ناشی از فرهنگ بومی به سراسر اروپا رخنه کرد و به اعتراف خود غربی ها، پایه های رنسانس را بنا نهاد.» دکتر رجبی گویا یادشان رفته است که پیش از این گفته بودند ایرانیان اهل نوشتن و قلم نبودند و ملتی روایی اند. خواننده در می ماند که اگر تفکر ایرانی یک تفکر بسته و تک ساختاری و تک صدایی بوده که علاقه یی به نوشتن نداشته، چگونه دارالحکمه ساخته و فن ترجمه و تالیف را پایه گذاشته است؟ راستی کدام کتاب ایرانی به عربی ترجمه شد؟ مگر ایشان نگفتند ایرانیان اهل کتاب نویسی نبودند و «با توجه به خط پهلوی شکسته 11 حرفی هیچ آثاری نداشتیم»؟،
ایشان درباره تاریخ نویسی ایرانیان باستان می گوید؛ «در زمان هخامنشی و اشکانی ابرقدرت هستیم اما هومر و هرودوت و گزنفون نداریم. به این کارها علاقه نداشتیم. شاهنامه روایی بود. خود اوستا هم روایی بوده است.» درباره تاریخ نویسی ایرانیان نیاز به جستاری جداگانه است. همین اشارات بس که هرودوت که بی گمان نخستین تاریخ نویس یونانی است، یک سده پس از بنیانگذاری هخامنشیان تاریخ نویسی یونانی را آغاز می کند درحالی که ایرانیان همچون دیگر تمدن های شرقی خیلی پیش از این دارای تاریخ نویسی رسمی به گونه سنگ نبشته، لوح نبشته و دفترهای تاریخی و سالنامه های رویدادنگاری بودند. سنگ نبشته ها و لوحه ها که موجودند و خود گواه خود. درباره دفترهای تاریخی و سالنامه های دیوانی هم نه ایرانیان که یونانیان باستان و یهودیان بر آن تاکید دارند.19 و واقعیت آن است که از بد حادثه، هرودوت ها و گزنفون ها و هومرهای ما در گذر زمان فراموش شدند.
می فرمایند؛ «میترا کسی است که زرتشت او را نفرین می کند و با او می جنگد.» خواننده روزنامه یی کثیر الانتشار و غیرتخصصی چون اعتماد با خود چه اندیشه یی خواهد کرد؟، میترا شخصیتی بوده همچون زرتشت که میان آنها جنگی درگرفته است؟، خیر. در سراسر گاتاهای زرتشت اصلاً «میترا» وجود ندارد که زرتشت بخواهد او را نفرین کند و با او بجنگد. واژه میترا در گاتاها نه اسم خاص که به معنای «پیمان» است. میترا در بخش های دیگر اوستا به ویژه یشت ها که به گفته خود دکتر رجبی پیوندی با زرتشت ندارد- شناسایی شده و پس از اهورا مزدا بزرگ ترین و مقدس ترین شخصیت دین زرتشتی است. یشت ها- به ویژه مهر یشت- به گفته اوستا شناسان، کهن ترین بخش کل اوستا از دید مضمون و محتوا است20 و روشن نیست ایشان چگونه تالیف مهر یشت و تقدس میترا را به دوره ساسانی منتقل می کنند، شگفتا که این کوچک ترین، باید اشتباهات مورخ بزرگی چون ایشان را اصلاح کنم.
می فرمایند؛ «تاریخ اول ما را هم این اعراب نوشتند. البته بیشتر این مورخان مثل طبری خون ایرانی داشتند و نگاه شان ایرانی بود. .. ابن اثیر، طبری، ابن خلدون، ابن بطوطه و ابن مسکویه تماماً عرب بودند اما با نگاه و شعور ایرانی می نوشتند.» اگر داشتن خون ایرانی یعنی ایرانی بودن، که دکتر رجبی باز تناقض دیگری فرموده اند. مگر اینکه ایشان خون ایرانی را از ایرانی بودن جدا کرده و ادعا کنند این مورخان به جهت عربی نوشتن، نمی توانند ایرانی باشند و عربند. این داستان غم انگیزی است که دکتر رجبی را در کنار شیوخ عرب - که بزرگان فرهنگی ما را مصادره می کنند- قرار می دهد.
سپس به نقد طبری می پردازند و می گویند؛ «منتها اگر تاریخ 15 جلدی طبری را مجدد ویراستاری کنی دو جلد بیشتر نمی ماند و الباقی همه گزارش های خیالی است.» من با ویراستاری متون کهن و کلاسیک به این شیوه،- حذف آنچه خوش مان نمی آید- آشنا نیستم ولی پیشنهاد می کنم با همین نگرش به هرودوت و دیگر تاریخ نویسان غربی نگاه کنند و ببینند آیا آنها دچار همین خیالپردازی ها نشده اند؟
ایشان همان گونه که اشاره شد، گفته اند مورخان عرب با نگاه و شعور ایرانی می نوشتند، که باز گرهی به گره های بحث می افزاید. و سپس از ابن خلدون تاریخ نگار عرب نقل می کنند که «فهیم ترین ملت دنیا ایرانی ها هستند و این ایرانی ها هستند که به جهان اسلام فرهنگ دادند.» و البته کوچک شماری ها و بدگویی های شدید ابن خلدون به عرب ها را نیز می دانیم که با سخنان پیشین دکتر رجبی متناقض است. سخنانی چون «اعراب نوشتن را دوست داشتند، ملتی عاشق پیشه بودند، رئوف و عاطفی بودند، روی سنگ شعرهای عشقی می نوشتند.»،
ایشان با نادیده انگاشتن انبوه تاریخ نویسان ایرانی که به زبان عربی در سده های سوم تا هفتم نوشته بودند، می فرمایند؛ «شکوفاترین عصر تاریخ نویسی ایرانی در زمان مغول است. با رشیدالدین فضل الله که خودش وزیر بود، شروع شد و کم کم ایرانیان به نوشتن علاقه مند شدند.» خواننده این سطور به راستی درمی ماند که اگر نوشتن و تاریخ نوشتن ملاک است، پس چگونه می توان انبوه نویسندگان و تاریخ نویسان پیش از یورش مغول را نادیده گرفت؟ بر هر آگاهی روشن است که یورش مغول پایان عصر زرین دانش و فرهنگ ایرانیان و مسلمانان است و نه آغاز آن، ولی نویسنده سده های گمشده- که پیشتر هزاره های پیش از اسلام را گم کرده بود- هویت ایرانی نویسندگان آن دوران زرین را انکار می کند.
اصلاً بیایید همچو دکتر فرض کنیم که نوشتن یعنی فارسی نوشتن و نویسنده ایرانی و تاریخ نویسی ایرانی یعنی نوشتن به فارسی. در این صورت بلعمی را چه کنیم؟ فارسنامه ابن بلخی را کجا پنهان کنیم؟ یاد و خاطره بیهقی را چگونه بزداییم؟ دشوارترین کار یافتن جایی برای پنهان کردن شاهنامه فردوسی است؛ اثر بزرگی که اگر بخشی از آن اسطوره و داستان های حماسی ملی است، بخشی از آن را هیچ نمی توان خواند جز تاریخ منظوم و چقدر بی انصاف است آن کسی که تاریخ فردوسی را به جرم منظوم بودن، تاریخ ندانسته ولی طبری و هرودوت- که اگر بیش از شاهنامه، داستان خیالی نداشته باشند، کم از آن ندارند- را شاهکارهای تاریخ یونانی و عربی بداند.

تاریخ های ایرانی را «به به التواریخ و چه چه التواریخ» می خواند که «برای حاکم و شاه نوشته می شد تا او خوشش بیاید» حال آنکه این ویژگی بنیادین تاریخ سنتی است که در همه جا ثابت بود و فقط از زمان شکل گیری تاریخ مدرن است که این ویژگی محکوم و طرد شد.

می فرمایند؛ «اولین مورخ فهمیده ما محمدحسن خان اعتمادالسلطنه است.» ایشان نسبت به مورخان پیشین ایران نظر لطف دارند که آنها را نفهم قلمداد می کنند. می فرمایند؛ اوست که «اولین بار تاریخ ایران را با رفرنس و سند نوشته» خواننده دچار توهم می شود که آیا دیگران از ازل با رفرنس و سند می نوشتند و تنها ایرانیان بودند که بسیار دیر به این شیوه روی آورده اند؟ آیا هرودوت، گزنفون، دیودور، پلوتارک، آمیانوس و دیگر غربیان پیش از دوران عصر جدید، با رفرنس و پانوشت می نوشته اند؟، یا این شیوه مدرن تاریخ نویسی است که عمرش به زحمت به دو سده می رسد؟ سپس برای اینکه فهمیدگی و شکوه کار مورخ قاجاری را اثبات کنند، می فرمایند پدر او مرگ امیرکبیر را اجرا کرد و او در این باره نوشت امیرکبیر در اثر سرماخوردگی از دنیا رفت و به این ترتیب بود که اعتمادالسلطنه «اعتمادها را از بین برد».
در ادامه بحث به رفتار اعراب با آثار هنری و فرهنگی ایرانیان می رسد و ما با کمک دکتر رجبی پی می بریم که آن زمان اعراب از یک سازمان میراث فرهنگی برخوردار بوده اند و به ثبت آثار می پرداختند. ایشان می فرمایند؛ با ورود اعراب «آسیب چندانی وارد نشد. نمونه اش ایوان مدائن بود که تا این اواخر ماند». پرسش پیش می آید که این ایوان مدائن چه بود و چه کاربردی داشت؟ اگر بخشی از کاخ سپید یا کاخ خسرو بود که در تاریخ های عربی هم بدان گواهی داده شده، باقیمانده آن کجاست؟ آیا این کاخ در میان یک شهر بزرگ به نام تیسفون در کنار چندین شهر دیگر بود که اعراب به آنها مدائن- جمع مدینه یا شهر- می گفتند؟ و اگر پاسخ مثبت است، باز هم این پرسش پیش می آید که بقیه آن کجاست؟ مگر اینکه بگوییم طاق کسری یک طاق در وسط بیابان بوده است.

خوشبختانه دکتر رجبی خودشان پاسخ می دهند؛ «البته در آن زمان خلفای وقت، بغداد را با آجرهای تیسفون ساختند. بغداد به معنی خداداد بود و آجرهای تیسفون را برای ساخت آن بردند. عمدی در کار نبود...»

بهتر بود به جای معنا کردن بغداد- آن هم به این شیوه علمی- می افزودند که بنا بر جاویدان خرد، خلیفه عرب می خواست طاق کسری یا همان ایوان مدائن را ویران سازد اما نتوانست و مشاوران به او پیشنهاد کردند دست بردارد، تا در تاریخ ها ننویسند کسری کاخی بزرگ ساخت که حتی خلیفه نتوانست آن را ویران کند. 21

می فرمایند؛ «وطن دوستی و حس ناسیونالیستی هم پدیده قرن بیستم است که در اروپا با امپراتوری روم و آلمان اتفاق افتاد.» بحث های بسیاری درباره تاریخچه مکتب ناسیونالیسم وجود داشته و دارد و اندیشمندان و جامعه شناسان اختلاف نظر دارند که این مکتب کهن است یا در سده های 17 و 18- به ویژه با انقلاب فرانسه - شکل گرفته است. اما نشنیده بودیم که کسی آن را به قرن بیستم بیاورد، در ضمن این درباره «مکتب ناسیونالیسم» است و نه «وطن دوستی» که در کهن ترین آثار و نخستین سنگ نبشته ها، کتاب ها، دفترها، حماسه ها و اسطوره های بشر، به ویژه آثار ایرانی دیده می شود. آیا دکتر رجبی، شاهنامه و بیت های سرشناس آن را ندیده اند؟ «دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود» یا «اگر سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم» دکتر رجبی در ادامه «فرموده اند؛ «وطن دوستی و حس ناسیونالیستی... در اروپا با امپراتوری روم و آلمان اتفاق افتاد.» باور بفرمایید این عین گفتار ایشان است و من نمی دانم چگونه می توان امپراتوری روم با بیش از دو هزار سال پیشینه و پادشاهی های ژرمنی پرسابقه را به قرن بیستم آورد.

سپس به هیجان انگیز ترین بخش گفتار ایشان درباره کوروش بزرگ می رسیم که البته نوین نیست و سه سال پیش نیز در مصاحبه یی همین گفته ها را بیان کرده بودند و من همان زمان نیز پاسخ داده بودم.
می فرمایند؛ «آن استوانه ... منشور آزادی و حقوق بشر نیست.» بله، بسیاری از پژوهشگران و صاحب نظران غربی چنین گفته اند و تلاش کرده اند آثار دیگری را جایگزین آن کنند. ولی انتظار از پژوهشگر ایرانی که ادعا می کند به تاریخ ایران علاقه مند است، چیز دیگری است. دوست دارم بدانم ملاک دکتر رجبی برای اینکه آن را منشور آزادی نمی دانند، چیست؟ ایشان بدون ارائه کوچک ترین نقدی بر منشور کوروش، سخن از جهانگشایی کوروش می زنند که بحثی است جداگانه و باید آن را سفسطه «دور شدن از اصل موضوع» دانست.22

می فرمایند؛ «استوانه... منشور آزادی و حقوق بشر نیست. اگر این طور بود پس کوروش بزرگ در بین النهرین چه کار می کرد؟» پاسخ روشن است؛ که آزادی بدهد - البته اگر اسناد خود بابلیان از جمله سالنامه نبونید، کتیبه حران و گفتار کاهن بابل در دیباچه استوانه بابلی را ملاک قرار دهیم و نه خیالپردازی امروزیان را- 23
بی هیچ سندی می فرمایند؛ «کوروش در بابل و بین النهرین برخی جاها را نیز آتش زد و سوزاند و از بین برد.» تا آن هنگام که سندی از ایشان ارائه نشود چه می توان گفت؟
می فرمایند؛ «او سه امپراتوری بزرگ جهان را از میان برد.» بیایید فرض کنیم منظور ایشان «ماد»، «لیدیا» و «بابل» بوده است. اما آیا می دانیم امپراتوری یعنی چه؟ امپراتوری نتیجه چیرگی یک قوم یا ملت بر اقوام و ملت های گوناگون است. ساده تر بگوییم، با گرد آمدن چندین قوم و کشور به زیر پرچم یک دولت یگانه با محوریت یک قوم مرکزی، امپراتوری ایجاد می شود و آن گونه که تاریخ می گوید، تشکیل امپراتوری نه به خواست ملت ها و اقوام دیگر که نتیجه جهانگشایی های پیروزمندانه یک قوم یا ملت به رهبری یک امپراتور بوده است. یعنی قوم سرور و بهتر بگوییم فرمانروایان قوم مرکزی - به زور- همسایگان را به زیر یوغ خود می کشیدند و این است تاریخ امپراتوری ها که از آشور در سده نهم و سپس بابل در سده هفتم پیش از میلاد آغاز می شود و به امپراتوری بریتانیای کبیر و آلمان نازی و شاید اتحاد جماهیر شوروی در سده بیستم ختم می شود. پرسش اینجاست که بر اساس کدام ملاک، امپراتوری های بابل و... از حق وجود داشتن برخوردار بودند؟ چه کسی به امپراتورهای پیش از کوروش چنین اجازه یی داده بود که امپراتوری بسازند؟ اگر چنین حقی نداشتند و نامشروع و ستمگر بودند- که تاریخ سنتی و مدرن این را تایید می کند- پس باید کوروش را ستود که بساط آنها را برچید و اگر آن زمان ملاکی برای مشروعیت و حق فرمانروایی وجود نداشت و بهتر بگوییم، یگانه ملاک دوران پیشامدرن «زور»، در این صورت چگونه می توان کوروش را برای انجام کاری که هر کسی که توانش را داشت، انجام می داد اما چنین نشد، محکوم کرد؟، امپراتوری سرنوشت محتوم تمدن بشری از هزاره نخست پیش از میلاد تا همین چند دهه پیش بود و یگانه ملاک، آن است که ببینیم کدام امپراتوری بهتر رفتار کرده، به انسانیت احترام گذاشته و تمدن بشری را به پیش رانده است.
ایشان سپس می گویند؛ «امروز به تمام اروپا توجه کنید. علائم سپر و شیر رویت می شود. اروپا که شیر ندارد. این سپر ایرانی با جنگ های صلیبی به اروپا رفت و الگو شد و امروز به مارک و علامت تبدیل شده است.» خواننده شگفت زده می ماند که باقی ماندن نشان شیر در اروپای امروزین چه پیوندی با ستم و محکومیت کوروش می تواند داشته باشد؟ که «اگر به زیبایی اعلامیه کوروش توجه می کنیم باید به این موارد هم توجه کنیم»، به کدام موارد توجه کنیم؟،

شوربختانه پاسارگاد و ماجرای سد سیوند نیز از لطف و مرحمت ایشان بی نصیب نمانده است. در پاسخ به اینکه آیا در تنگه بلاغی آثار باستانی پیدا شده، فرموده اند؛ «همه جای ایران همین است. این تپه های قیطریه که یکی از باستانی ترین تپه های جهان است اگر حفاری شود یکی از پروژه های جهانی است و قدمت سیلک را دارد. همه جای ایران همین است. آب نداریم ولی عتیقه داریم.» نخست اینکه چطور می توان گفت همه جای ایران همین است و آنگاه با این استدلال، مناطق باستانی و به ویژه مناطق کاوش نشده را بی اهمیت دانسته و جواز ویرانی آنها را صادر کرد؟ دوم اینکه ایشان از کجا می دانند قیطریه قدمت سیلک را دارد؟ حال آنکه به گفته خودشان هنوز حفاری نشده، و سوم اینکه به کار بردن واژه عتیقه به جای آثار باستانی کاوش شده، چگونه نشان از همان علاقه ادعاشده به تاریخ ایران را دارد؟،
فرموده اند؛ «یک باستان شناس خوب به صورت علمی ثابت کرده این رطوبت برای پاسارگاد خوب است.» چه بهتر است نام آن باستان شناس خوب را می گفتند. آیا ایشان پس از سال ها پژوهش و تحصیل و تدریس، آن هم در آلمان، هنوز نمی دانند حتی در یک مصاحبه شفاهی هم گوینده وظیفه دارد هر سخنی را که ممکن است مخاطب به آن شک کند با مدرک و سند همراه سازد؟، شگفتا، به هر رو امیدواریم آن باستان شناس خوب، آن کسی که من گمان می کنم و همواره همنشین و هم سخن دکتر رجبی است، نباشد که هیچ نهاد رسمی و غیررسمی در ایران و جهان او را باستان شناس نمی داند.

درباره اصفهان فرموده اند؛ «در اصفهان هم می گویند نباید مترو احداث شود چون باعث تخریب زاینده رود می شود.» من نشنیده ام که دوستداران یادمان های تاریخی و میراث فرهنگی جایی گفته باشند در کلانشهر میلیونی اصفهان، مترو نسازند، آن هم به این دلیل که به زاینده رود آسیب می زند. این هم سفسطه «حرف توی دهان دیگری گذاشتن» است. سخن دوستداران میراث ایران این بوده که در این کشور پهناور، چرا خط آهن حتماً باید از کنار نقش رستم رد شود، چرا سد سیوند باید دشت پاسارگاد را که محوطه یی جهانی و نه فقط ایرانی است دربرگیرد و مترو روبه روی طاق بستان ایستگاه بزند یا از زیر تاریخی ترین خیابان ایران یعنی چهارباغ رد شده و به پل های تاریخی زاینده رود- و نه زاینده رود- آسیب بزند؟ و ده ها نمونه دیگر.

بحث دیگر فیلم 300 بود. که در این باره هم دو سال پیش سخنانی بیان داشتند که به جای آنکه مرهمی بر زخم این اثر زشت و غیر هنری باشد، مثل نمک بر زخم ایرانیان بود تا باز هم ثابت کند ایشان به تاریخ ایران علاقه مندند، 300 با به تصویر کشیدن خشایارشا ایرانی، با بازی یک آمازونی تبار و با آرایش زنانه و از آن بدتر به تصویر کشیدن سپاه او که می دانیم دربرگیرنده همه ملت های آسیایی و مصری بود - با بدترین گریم و آرایش- و بدتر از همه، تحریف آشکار رویدادهای تاریخی، ایرانیان را رنجاند. ولی ایشان سوی پیکان حملات خود را نه به سازندگان فیلم که به منتقدان و ایرانیان معترض گردانده و گفتند لئونیداس حق داشته از اسپارت دفاع کند و خشایارشا بی جهت به آنجا یورش برده است، درحالی که سخن گفتن از فلسفه جنگ های ایران و یونان و مشروعیت دفاع اسپارتیان از شهر خود کمترین پیوندی به توهین روشن و آشکار فیلم 300 به ملت ایران- و به گمان من همه شرقیان- نداشت. این هم نمونه یی دیگر از سفسطه «دور شدن از اصل موضوع به منظور تحمیل نتیجه دلخواه به بحث» است.

تعریف ایشان از کلیت هالیوود را کنار می گذارم که به راستی سطحی است و بی بنیاد. ایشان فیلم های خرافه ستیز جریان روشنفکری علیه کلیسا و فیلم های سیاسی ضدجنگ علیه دولتمردان کاخ سفید را با فیلم مضحک و شرم آور 300 یکی می کنند و می گویند چون هالیوود جرج بوش را شدیداً به نقد می کشد، قداست پاپ را زیر سوال می برد و به مسیح دیدی منتقدانه دارد، پس حق دارد 300 را بسازد، به این می گویند سفسطه «قیاس نابجا» 24 حال آنکه توهین آشکار به یک ملت و به تمدنی که فراموش نشده و بی وارث نیست و امروز نزدیک به 100 میلیون وارث دارد، هرگز توجیه پذیر نیست و همه منتقدان 300 نیز عنوان کرده اند که اگر اوضاع سیاسی جهان چنین نبود و ما بیننده رابطه تیره امروزین میان ایران و امریکا و در کل ایران و غرب نبودیم، هرگز 300 به این شکل آفریده نمی شد.
ایشان می فرمایند؛ «اگر انتقاد می کنیم باید به همه موارد اعتراض کنیم. به مسیحیت و حضرت عیسی و سایر ارزش های دیگر هم اهانت می شود نه اینکه فقط به این مزخرفات مربوط به خودمان اعتراض کنیم»، که باز سخنی است بیجا. مگر خود کم گرفتاری داریم که بخواهیم به همه آثار هالیوود- که می دانیم بخش بزرگی از صنعت سینمای جهان را در بر گرفته- با دیدی انتقادی بنگریم و هر کجا کمترین توهینی به هرچیزی دیدیم، به آن اعتراض کنیم؟، دکتر رجبی می توانند چنین کنند. اما ما حتی برای واکنش به آثاری که توهینی نسبت به فرهنگ و هویت ایرانی است هم، زمان کافی نداریم؛ آن هم هنگامی که باید بخشی از زمان خود را برای پاسخگویی به دکتر رجبی بگذاریم،
می فرمایند؛ «لئونیداس آنها همان آریوبرزن خودمان است.» که باز قیاس نابجاست. این گونه قیاس مربوط به میتولوژی است. برای نمونه کسی بگوید مارس همان بهرام خودمان است، ونوس همان آناهیتا، زئوس همان اورمزد یا سورنا همان رستم است. شاید این درست باشد اما در تاریخ نمی گویند؛ لئونیداس همان آریوبرزن است، می گویند لئونیداس کاری را کرد که 150 سال پس از او آریوبرزن کرد، دفاع از میهن با سپاهی اندک در برابر سپاه بزرگ مهاجم.
سپس می فرمایند؛ «چطور آریوبرزن با 300 نفر جلوی اسکندر ایستادگی می کند و قهرمان ملی می شود ولی لئونیداس حق ندارد در آن تنگه ترموپیل جلوی سپاه ایران ایستادگی کند.» این گونه سخن گفتن باورکردنی نیست، اصلاً چه کسی درباره حق لئونیداس- شاه اسپارت- سخن گفته است؟ پرسشگر هم، چنین پرسشی نکرده بود، حق لئونیداس در دفاع از شهر چیزی است که به خودش و به مردمان اسپارت در آن روزگار مربوط می شود، نه به من و شما. بحث درباره توهین سازندگان فیلم 300 به ایرانیان بود و ببینید که چگونه دکتر رجبی با بهره گیری از یک سفسطه ترکیبی، بحث را به جایی دیگر می برند، پس از آن باید پرسید آریوبرزن کجا قهرمان ملی ایران شده است؟، بگردید ببینید کدام اثر هنری برای ستایش از او ساخته شده و کجا به نامش کوچه و خیابانی گذاشته اند و برایش یادبودی گرفته اند؟ اصلاً چند درصد از ایرانیان امروزی آریوبرزن را می شناسند؟ مشکل همین جاست که آنها لئونیداس را قهرمان ملی کرده اند ولی ما نه. چرایی اش را دکتر رجبی باید بهتر بدانند.
درباره آشنایی ایشان با ساختارهای سینمایی نیز همین بس که می فرمایند؛ «اگر خشایارشا سوار بر دایناسور می آمد، تعجبی نداشت چون ساختار هالیوود همان است.» حال آنکه هالیوود اتفاقاً ساختار نیرومندی دارد که توانسته است، جهان را تسخیر کند. یک فیلم یا تخیلی- فانتزی است یا تاریخی. اگر فانتزی باشد می تواند شاه را سوار بر موجودات ماقبل انسان یا موجودات تخیلی نشان دهد- ارباب حلقه ها- که در آن صورت حق ندارد نام آن پادشاه یا نام شخصیت های داستان را از میان نام های مشخص تاریخی برگزیند. اگر هم فیلم تاریخی است، آنگاه به هیچ روی حق ندارد وارد فضای فانتزی شود. نقد 300 دقیقاً مطابق با استانداردها و ساختارهای سینمایی بوده است.

و جالب آنکه می فرمایند؛ «ایرانی ها آن را پرفروش کرده اند.»، حال آنکه می دانیم ایران یگانه کشوری است که آثار هالیوود در آن نمایش داده نشده و فروش نمی رود و ایرانیان هیچ نقشی در فروش جهانی آثار هالیوود ندارند. چند میلیون ایرانی مهاجر هم در برابر کل بینندگان این فیلم ناچیز هستند. شاید هم منظورشان جنجالی کردن و در نتیجه تاثیر مثبت در فروش باشد که باز هم نادرست است.
و سپس می فرمایند؛ «چرا نمی گوییم میلیون ها مقاله و تاریخ ما را غربی ها نوشته اند.» از اغراق نهفته در این سخن که بگذریم، هیچ خردمندی ناسپاس نیست. کار نیک فرهنگی شایسته سپاسگزاری و گرامی داشت است و در مقابل کار ضدفرهنگی شایسته نکوهش. هیچ تفاوتی ندارد که انجام دهنده غربی است یا شرقی، ایرانی است یا بیگانه. همچنان که ما خدمات والتر هینتس آلمانی به ایران را می ستاییم و نسبت به گفتارهای اینچنینی دکتر رجبی نقد وارد می کنیم. جای یک پرسش دیگر هم وجود دارد و آن اینکه چگونه ایشان فهمیده اند غربیان میلیون ها مقاله درباره تاریخ ایران نوشته اند؟، آیا در بهترین حالت شمار دانشمندان ایران شناس غرب از سده 19 تا امروز به هزار نفر می رسد؟ به گمان من خیلی کمتر است. حال اگر گمان بریم که هر ایران شناسی هزار مقاله نوشته که من هرگز چنین نمی اندیشم، در این صورت دست بالا به یک میلیون مقاله هم نمی رسیم و نمی دانم چگونه می توان گفت میلیون ها مقاله نوشته شده است،؟
در ادامه نیز یک سنگ دیگر به سوی کوروش پرتاب کرده و فرموده اند؛ «چرا به گزنفون اشاره نداریم که در کوروش نامه از کوروش یک شخصیت والا برای تمام اعصار ساخته است.» ما به گزنفون اشاره داریم و به پرویز رجبی هم.
فرموده اند؛ «نگاه دوطرفه و بدون غرض کار را آسان می کند و باعث می شود بدون خشم به تاریخ نگاه کنیم.» داوری بماند برای شما خوانندگان که گفتارهای ایشان را درون گیومه خواندید و سپس پاسخ های مرا. آنگاه بگویید که گفتار ایشان نسبت به تاریخ غرض ورزانه و خشمناک است یا گفتارهای من؟
به گمانم بهترین درسی که از دکتر رجبی گرفتم این است که هرگز دچار سفسطه نشوم. تشخص یعنی فلان موضوع اینچنین است، تنها به این دلیل که شخصیت مطرحی آن را گفته است. اینکه کسی از جایی معتبر، مدرکی معتبر گرفته و کتاب هایی نوشته، دلیل نمی شود تا هر آنچه را گفت را دربست بپذیریم. گفتار و نوشتار باید اندیشمندانه، منطقی و مستدل باشد.

پی نوشت ها؛------------------------
1-
Rawlinson, (1849); London:The behistun cuneifoum Inscription.
2-
Herzfeld, E (1938); Berlin: Altpcrsische
3- اکبرزاده به نقل از ژینیو، فیلیپ. (1991)، زوندرمان (1986)، مکنزی (1989)، هومباخ (1980)، هنینگ (1963)، سنگ نوشته های کرتیر موبدان موبد (پازینه؛ 1385، صص 26 و 27)
4- همان
5-
Generalization Bottom up
6-
Fallacy of Exclusion
7- اکبرزاده، داریوش به نقل از ژینیو، فیلیپ (1991)، همان، ص 35 و بویس، مری (1381)، زردشتیان، ترجمه عسکر بهرامی، انتشارات ققنوس، ص 146
8- برای آگاهی درباره پیروزی های نظامی خسرو پرویز، نک به کریستنسن، آرتور؛ ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی
9-
Argumentum ad logicam
10- فرای، ریچارد نلسون (1383)، میراث باستانی ایران، ترجمه مسعود رجب نیا، انتشارات علمی فرهنگی، ص 381
11- شاهنامه، ویرایش ژول مول، انتشارات میلاد، ص 719
12- نک به بخش های گوناگون اوستا از جمله مهریشت؛ بند 26 و 34 و فروردین یشت؛ بند 104 و اردیبهشت یشت؛ بند 9 و خرده اوستا؛ کشتی افزون
13-
Shifting the Burden on the proof
14- نک به شمار شاهان ساسانی در پیرنیا، حسن؛ ایران باستان
15-
Accidental reason
16- تفضلی، احمد و آموزگار، ژاله؛ زبان پهلوی (انتشارات معین 1382) صفحه 53
17- ابن ندیم؛ الفهرست
18- کریستنسن، آرتور؛ همان
19- عهد عتیق، کتاب عزرا
20- بویس، مری، همان، ص 64 و رضی، هاشم؛ اوستا (1374)، انتشارات فروهر، ص 236
21- ابن مسکویه؛ جاویدان خرد، به اهتمام دکتر بهروز ثروتیان
22-
Missing the Point
23- نک به دکتر عبدالمجید ارفعی؛ فرمان کوروش بزرگ
24-
False Analogy

 

مطلب دکتر رجبی در روزنامه اعتماد
http://www.etemaad.ir/Released/88-08-12/296.htm
نقد بهرام روشن‌ضمیر در همان روزنامه
http://www.etemaad.ir/Released/88-09-24/296.htm